عشق تکرار قشنگی است، بدل کاری نیست نامکرر تر از این واژه ی تکراری، نیست گاه میکوشی و کارت به جنون میکشد و ... گاه باید بگریزی ، هوس عیّاری نیست شبی از گوشه ی چشمی بچکد عشق، اگر لعل خواهد شد و بر تارک آن تاری نیست می شود عاشق یک چلچله شد، تنگ غروب وقت برگشتن یک گلّه که درباری نیست ! شالی از جنس نسیم سحرانداخت به دوش آنچنان رفت از این قصه، که پنداری نیست رهگذاری که از آن نیست گریزی ، اما رهسپردن به جنون از سر ناچاری نیست ! این همه نقش که بر قصر محبت زده اند قدر یک زخم که بر دل برسد، کاری نیست ( رضا محمدصالحی)